آنگاه که غرور کسی را له میکنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی، آنگاه که بندهای را نادیده میانگاری، آنگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را میبینی و بنده خدا را نادیده میگیری، میخواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟ و به سوی کدام قبله مناجات و عبادت میکنی؟

هرگز نگو …..
هرگز نگو كه دوست داري اگر حقيقتا بدان اهميت نميدهي.
درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود ندارد.
هرگز دستي را نگير وقتي قصد شكستن قلبش را داري.
هرگز نگو براي هميشه وقتي ميداني كه جدا ميشوي.
هرگز به چشماني نگاه نكن وقتي قصد دروغ گفتن داري.
هرگز سلامي نده وقتي ميداني كه خداحافظي در پيش است.
به كسي نگو كه تنها اوست وقتي در فكرت به ديگري فكر ميكني.
قلبي را قفل نكن وقتي كليدش را نداري.
محکومهای این دنیا
در اين دنيا سراب محکوم است به پوچي
پرستو محکوم به کوچ کردن
شمع محکوم به اشک ريختن
خارها محکوم به تنهايي
روز محکوم به غروب کردن
شب محکوم به رسيدن
قلب با همه پاکي و صداقتش محکوم به دوست داشتن و چه محکوميتي شيرينتر و دلپذيرتر از اين است؟ اما اي کاش همه اين محکوميتهای زيبا را ميپذيرفتند، اي کاش.