“تغيير” دليل و برهان محكمي بر زنده بودن ماست، بياييد؛ انعطاف پذير باشيم، تا كي ميخواهيم خود را در چرخه بسته چراها محدود كنيم؟ تا كي ميخواهيم تمام ذهن، ايده و خلاقيتها را صرف راهي كنيم كه ميدانيم به جايي نميرسد و اما حاضر نيستيم شرايط جديد را بپذيريم، بياييد به جاي چرا، از خود بپرسيم چطور با شرايط جديد كنار آمده و از آنها به نفع خودمان استفاده كنيم؟
تغيير ناپذير
شما جاودان هستيد نه موقتي، و تغيير ناپذيريد. هر گلي دو بخش دارد: بخشي كه پيوسته در حال تغيير است؛ بخش مادي و شكل ظاهري گل و ديگري بخش غير مادي و نامريي كه هرگز تغييري نميپذيرد. گلها ميآيند و ميروند، ولي زيبايي آنها باقي ميماند. گاهي اين زيبايي در شكل ظاهري گل متجلي ميشود و گاهي در بخش غير مادي آن، حل و ناپديد ميشود. دوباره گلهايي ميآيند و اين زيبايي باز خود را مينمايد. سپس اين گلها پژمرده ميشوند و ميميرند و زيبايي آنها دوباره نهان ميشود. ما و همه موجودات داراي دو بعد هستيم؛ بعد روشن و تجلي يافته و بعد نهان و مخفي كه تجلي نيافته است. ما در هر صورت، جاودانيم و ماندني. هميشه بودهايم و خواهيم بود. بودن، ماوراي زمان و تغيير است.
کسی که بتواند به غریبهای سلام کند، به یک گل هم میتواند سلام کند، به یک درخت هم میتواند سلام کند. میتواند برای پرندهها آواز بخواند. آنها هر روز آواز میخوانند و تو حتی به روی خود هم نیاوردهای که باید روزی چهچهه آنها را پاسخ بدهی.
كشف حقيقت، سفري است دشوار، راه درازي در پيش است. به تهيسازي عميق ذهن نيازمندي، پالايش تمام و كمال دل را ميطلبد به معصوميتي خاص نياز است، به تولدي دوباره: بايد دوباره متولد شوي.
عدم وابستگي
من موافق ترك دنيا نيستم. از آنچه زندگي به شما ميبخشد، لذت ببريد، ولي هميشه آزاد و رها باقي بمانيد. اگر زمانه تغيير ميكند و چيزهايي را از دست ميدهيد، اصلا نگران و ناراحت نباشيد. اگر در يك قصر مجلل زندگي ميكنيد، ميتوانيد در كلبهاي هم زندگي كنيد. حتي ميتوانيد با همين سرور و شادي، زير سقف آسمان هم روزگار را سپري كنيد. اين آگاهي كه انسان نبايد به هيچ چيز وابستگي داشته باشد، ميتواند زندگي را از شادي و سرور سرشار كند. در اين صورت از هرچه در دسترس باشد، نهايت لذت را خواهيد برد و آنچه بدان دسترسي داريد، هميشه بيش از چيزي است كه انتظارش را داشتيد. ذهن هميشه به چيزهاي مختلف ميچسبد و به همين سبب، از ديدن شادي و سروري كه هميشه در دسترس است، عاجز باقي ميماند. در روزگاران قديم، راهبي زندگي ميكرد كه در عين حال يك استاد بود. شبي دزدي به كلبه او وارد شد و پس از اندكي جست و جو متوجه شد چيزي براي دزديدن وجود ندارد. راهب كه بيدار بود، از اين كه دزد چيزي نيافت، بسيار ناراحت بود. دزد حداقل چهار پنج كيلومتر را را از نزديكترين شهر تا كلبه راهب پياده آمده بود، ولي چيزي براي دزديدن وجود نداشت. راهب فقط يك پتو داشت كه روي آن راز كشيده بود. او بدون اين كه دزد متوجه شود، پتو را گوشه كلبه گذاشت، دزد پتو را نديد و راهب مجبور شد از دزد بخواهد كه پتو را همراه خود ببرد. او از دزد خواهش كرد پتو را بعنوان هديهاي قبول كند تا لااقل دست خالي از پيش او بازنگردد. دزد بسيار شرمگين شد و در حالي كه پتو را برداشته بود، فرار كرد. راهب شعري نوشت، به اين مضمون كه اگر ميتوانست، ماه را به دزد ميبخشيد. آن شب راهب در حالي كه هيچ تن پوشي نداشت، برهنه زير نور ماه نشست و بيشتر از هر زمان ديگري از مهتاب لذت برد. زندگي هميشه در دسترس است؛ حتي بيش از آنچه بتوانيد از آن لذت ببريد. شما هميشه بيش از آنچه بتوانيد ببخشيد، داريد.
شهادت بالاترین درجه تحول خودآگاهی است. به همین دلیل هم من خدا، بهشت، جهنم و ملکوت را به چشم دیگری نگاه میکنم. فایده این همه ساز و برگ چیست؟ به این اصل اساسی بچسب، و آن این است: یک شاهد باش.
زندگي بدون “من” سرافرازي است، موسيقي است؛ زندگي بدون “من” زندگي واقعي است. اين زندگي را من “شاعري” ميخوانم؛ زندگي كسي كه تسليم هستي شده است.