پسر کوچک، مشغول بازی در گودال شنیاش بود. او چند ماشین و کامیون کوچک داشت و یک سطل و بیلچه پلاستیکی. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل بود، به یک سنگ بزرگ درست وسط گودال شنی برخورد کرد.
پسرک ماسهها را به کناری زد، به این امید که سنگ را از میان گودال شنها بیرون بکشد. ولی سنگ سنگینتر از توان او بود و باز به درون گودال باز میگشت. از اهرم استفاده کرد و آن را به زور بلند کرد. ولی هر بار که فکر میکرد پیشرفتی در کارش حاصل شده، سنگ به وسط گودال میلغزید و باز میگشت. انگشتانش درد گرفته و خراشیده شده بود و هنوز تلاش بیحاصلش را با ناله و درماندگی ادامه میداد. اشک پسرک از سر ناامیدی جاری شد.
در تمام این لحظات، پدر پسرک از پشت پنجره اتاقش این داستان غم انگیز را تماشا میکرد. در همان حال که اشکهای پسرک فرو میریخت، سایه بزرگی گودال شنی و پسرک را پوشاند. پدر پسرک با ملایمت اما محکم پرسید: “چرا تمام نیرویای را که در اختیار توست به کارنمیبری؟” پسرک با حالتی مغلوب در میان هقهق و با صدایی بریده بریده گفت: “اما پدر من همین کار را کردم، من تمام توانم را به کار بردم.”
پدر به آرامی حرف او را تصحیح کرد: نه پسرم! تو تمام قدرتی را که داشتی استفاده نکردی. تو از من کمک نخواستی! پدر خم شد، سنگ را برداشت و آن را از گودال شنی به بیرون پرتاب کرد.