قصه سفید برفی یادتونه؟ اولین مشکل زن پدر سفید برفی این بود که بین حالت “من خوبم و دیگران بد” و “من بدم و دیگران خوب” سرگردون بود و هیچ وقت به احساس من خوبم و دیگران خوب نرسید. خودش رو اون جوری که هست واقعا دوست نداشت و یه جورایی دچار خود کمبینی شده بود و نیازمند شدید به تایید دیگران داشت. اون میدونست که زیباست ولی واقعا ًباور نداشت، برای همین هی از آیینه جادوییش میپرسید تا مطمئن بشه یعنی یه جورایی میخواست این اطمینان رو از بیرون به دست بیاره.
میدونید؟! فکر میکنم اون برای خودش یه خود ِ ایدهآلی ساخته بود و خیلی دوست داشت که مثل اون بشه در صورتی که این خود ِ ایده آلی با خود ِ واقعیش خیلی فرق داشت ولی اون دوست داشت اونی باشه که توی ذهنش بود برای همین بعضی وقتا نیاز داشت که یکی بهش بگه که شبیه اونی شده که دوست داره و اما مشکل از کجا بوجود اومد؟
اون این خیال که زیباترین فرد ِ روی زمینه رو به قدری در ذهنش پرورش داده بود که دیگه ذهنشم این خیال رو باور کرده بود یعنی ذهنش نمیتونست بین دو شخصیت تفاوتی بذاره ولی وقتی فهمید سفید برفی ملکه زیباییه، یه دفعه خود ایدهآلیش شکست و اون با خود واقعیش روبرو شد. خودی که دوست نداشت هیچ وقت بپذیرتش. اون وقت بود که یه جنگ و جدال در درونش به وجود اومد. نمیتونست بپذیره که ضعفهایی هم داره، در واقع اون نمیخواست که ضعفهاش رو ببینه. برای همین با دیدن سفید برفی احساس من بدم ولی دیگران (سفید برفی) خوب، کرد. اون سفید برفی رو مانعی برای بلند پروازیها و رویاپردازیهاش میدونست. احساس کرد که از اون ناحیه امن بیرون اومده و تصمیم گرفت این احساس بدش رو از بین ببره ولی متاسفانه راهش رو بلد نبود! اون به جای حل مساله صورت مساله رو پاک کرد. لطافت روحش رو با یه رضایت کاذب معامله کرد!
آخرای قصه وقتی به شکل یه جادوگر در اومد دیدید که چقدر زشت شده بود در صورتی که میتونست خودش رو به شکل یه جادوگر خوشگل در بیاره. به نظر اون خودش رو به شکلی در آورد که همیشه وقتی خودش رو با سفید برفی میسنجید در نظرش میاومد. اون فکر میکرد در مقابل سفید برفی خیلی زشته البته همه اینا یه بهونه بود. چیزی که بیشتر از همه اونو از اول آزار میداد قلب مهربون سفید برفی بود. زیبایی سفید برفی نمودی بود از درون آرام و زیبا و مهربونش و زن پدر سفید برفی هم که اوایل مهربون بود این مشکل رو نداشت ولی وقتی به روح لطیف سفید برفی حسودی کرد کمکم از اون جایی که بود تنزل کرد و خودشم فهمید ولی چون نمیخواست باور کنه خودش رو سرگرم چیزای دیگه کرد.
ذهن ناخودآگاهش که توسط آرمانهای کاذب خودایده آلی تسخیر شده بود بهش میگفت اگه نمیتونی درون زیبایی داشته باشی خوب ظاهر زیبایی داشته باشه و غافل از این که هیچ وقت برای خوب بودن دیر نیست و نباید اجازه بدیم که اشتباهی با یه اشتباه دیگه همراه بشه. اون فکر کرد با دادن سیب سمی میتونه سفید برفی (که یه جورایی نماد چیزهای خوب روی زمینه) رو از بین ببره غافل از این که عشق همیشه راهش رو به جلو باز میکنه و چیزی نمیتونه در مقابل قدرت عشق مقابله کنه.
عشق به آدم روح دوباره میده و توی این قصه چقدر قشنگ این رو به تصویر کشیده بود. اون پسری که عاشق سفید برفی بود با بوسیدنش در واقع عشقش رو به درون سفید برفی فرستاد. وقتی عشق از اعماق دل بجوشه و بیرون بیاد اونوقته که یه لحظه ناب رو با خودش همراه میکنه. عشق همون چیزیه که به ادمها زندگی دوباره میده!
مواظب باشیم که سفید برفی وجودمون اسیر خودخواهیها و غرور ِ زن بابای روزگار نشه. شاید اگه این بار سیب رو گاز زدیم دیگه هیچ وقت بیدار نشدیم!
خودمون رو عاشقانه همینجوری که هستیم دوست داشته باشیم تا وقتی زندگی جلومون یه آیینه جادویی گرفت که میتونستیم خود واقعیمون رو توش نگاه کنیم یکی دیگه رو توش نبینیم.